رمان تمنای وجودم15


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 72
بازدید کل : 4022
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[24,0];
رمان تمنای وجودم15
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:17 | بازدید : 113 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

 

 
******
دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده 
(خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم !)
سلام کردم و در رو بستم.
-سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید به جای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم.
پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند.
امیر : به خدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی.. 
(نه مثل اینکه همون دیشب خیلی کار ساز بوده .شنیده بودم مردا فقط با این چیزها رام میشن اما باور نکرده بودم ....وای مستانه دیگه از دست رفتی .حالا خوبه دیشب به چیز خوردن افتاده بودی ها ....بی حیا .)
خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم .
بعد هم پشت میز نشستم .
یه ساعتی با پرونده ها درگیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد 
-به سلام ،حالت چطوره ؟
خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم 
یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم ؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده .
-متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن .
-موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم .
مردد بودم چکار کنم ....
یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میایم !
به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم؟؟
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم .
-من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم .
سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم 
بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم 
(هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی ..!)
بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود .
گفتم:دیگه چی شده ؟
-این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی 
به جای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره به جای شما کار میکنه 
با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما!
شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره .
نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی؟!
خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرارها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها .
-مستانه من یه روز تلافی این کارات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی ..
-باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس .
ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن .این نیما و شیوا هم توی آشپزخونه بودن .حالا چکار میکردن الله اعلم ..!!
گوش هام رو تیز کرده بودم تا ببینم میتونم یه صدایی از اینها بشنوم اما مگه صدای این شکم ما میگذاشت .خواستم به هوای آب خوردن برم اونجا که پشیمون شدم .راستش ترسیدم با صحنه وحشتناکی روبرو بشم ! اینه که بلند شدم و به جاش رفتم دستشویی .
در حالیکه صورت خیسم رو داشتم با دستمال پاک می کردم از دستشویی امدم بیرون که چشمم افتاد به شیوا که داشت روسریش رو درست میکرد .همچین لپ هاش هم گل انداخته بود! نیما هم یه چند ثانیه دیگه از آشپز خونه اومد بیرون .به این سادگیشون که میخواستن نشون بدن خبری نبوده لبخند زدم و به طرفشون رفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد .
(خدا سایه ات رو از سرم کم نکنه مرد که با دست پر اومدی...!)
امیر : غذا که نخوردید ؟
نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم .
(تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی !!)
شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی .
-حالا یکی بیاد این غذاها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم .
شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری ...
رفتم جلو و گفتم : بدید من 
وقتی که داشتم غذا رو از دستش میگرفتم برای یه لحظه دستم با دستش برخورد کرد .انگاری که برق فشار قوی بهم وصل بکنن تمام وجودم رو لرزوند .فکر کنم حتی برای یه لحظه یه ویزی کردم و استخونهام هم معلوم شد!
سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .در رو که بستم ناخودآگاه دستم و بالا آوردم و یه بوسه به همون جایی که با دستش بر خورد کرده بود زدم!هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم که هر چی بود از سرم پرید .
-چته شیوا .کمرم خرد شد 
- ا ... تو پشت در بودی .
فقط نگاهش کردم .
امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟
-عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ... بوش همه جا رو برداشته که کبابه .
-آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین .
-رو که رو نیست .
ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم .
شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چیکار کردی !!
شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی !
خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی .
همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شیوا بلند زد زیر خنده .وقتی دید با حالت گنگی نگاهش میکنم .اشاره به جای خالی کنار دستش کرد تا بشینم .روی مبل کنارش نشستم .سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:میدونی با این کارت یاده یه جک افتادم .
-کدوم کار ؟!
-همین که تا صدای امیر اومد شالت رو کشیدی جلو دیگه .
-خب 
-آهسته تر گفت : یه روز یه مرده اشتباهی میره حموم زنونه .زنه تا مرده رو میبینه زود شورتش رو در میاره و میندازه سرش و می گه اوا نامحرم ....!!
بعد زد زیر خنده .من که ارتباط این جک رو با خودم نفهمیده بودم با بیتفاوتی نگاهش کردم .بلند گفت:
اه ه ه ه ...مستانه توکه اینقدر دوزاریت کج نبود 
احساس کردم امیر یه پوزخند زد .بی توجه به اون اروم به شیوا گفتم : به جون تو نگرفتم .
دوباره در گوشم گفت:کار تو هم مثل همون زنه اس .امیر کل بدنت رو دیده اونوقت تو موهات رو ازش میپوشونی .
در حالیکه از گفته اش خجالت زده بودم یه نیشگون محکم ازش گرفتم که جیغش هوا رفت .امیر و نیما دست از صحبت کشیدن برداشتن و با تعجب به ما نگاه کردن .
نیما : چی شد ؟!
شیوا در حالیکه رون پاش رو میمالید گفت: مستانه نیشگونم گرفت .
- برای چی ؟
یه نگاه از اون نگاههای حرفه ایم کردم! جواب داد : هیچی بابا شما مشغول باشید!
فکر کنم خیلی دردش گرفت تا چند دقیقه داشت همینطوری پاش رو میمالید .یه لبخند از رضایت زدم و مشغول خوردن شدم .
گفت:فقط یادت باشه تلافی میکنم و گفتی شاکی نمیشی 
خندیدم که بیشتر حرصش گرفت .در عین حالی که غذا میخوردم حواسم به دست شیوا بود که یه وقت اونجا تلافی نکنه .دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی .
یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین 
نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشالله شام عروسیت .
امیر هم بلند گفت: الهی آمین
نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی
امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری .
یه دفعه شیوا با حالت ترس گفت : مستانه اون چیه روی شالت ؟
دستم رو به طرف شالم بردم که دستم و گرفت و جیغ زد :سوسک ...سوسک 
از جام مثل فشنگ پریدم و سرم رو هی تکون میدادم بلکه اون سوسک حروم زاده بیوفته .این دوتام انجا بودن روم نمیشد جیغ بکشم .
شیوا داد زد : داره میاد به طرف صورتت 
دیگه تو اون لحظه محرم و نامحرم رو بیخیال شدم سریع شالم رو در آوردم و روی زمین انداختم و خودم رفتم یه طرف دیگه .با وحشت به شالم چشم دوخته بودم که این سوسکه بی پدر و مادر پدیدار بشه.چشمم به شیوا افتادکه بیصدا میخندید و قرمز شده بود ،اون دوتا هم متوجه شیوا شدن .
صدای خنده اش بالارفت و بریده بریده گفت : سوسک کجا ...بود ...دستت انداختم ....این ..هم تلافی
نیما خندید و گفت : من گفتم تو چه شجاع شدی و از جات تکون نخوردی !
من که دیگه واویلا یعنی رگم رو میزدی ازش خون نمیزد بیرون .از طرفی هم از اون وضعیت خجالت میکشیدم .به طرف شالم رفتم و بدون اینکه اون رو بتکونم سرم کردم .نگاهم به امیر افتاد انتظار داشتم اون هم بخنده اما اخمهاش تو هم بود و به ظرف غذاش خیره شده بود .
شیوا که کمی از خنده اش کاسته شده بود گفت: شرمنده مستانه جان ....حالا اون قیافه رو به خودت نگیر .خودت گفتی اگه تلافی کنم شاکی نمیشی .
خواستم جواب بدم که امیر گفت:اصلا کارت درست نبود .
شیوا خنده اش قطع شد و به نیما یه نگاه انداخت .من مونده بودم این چش شده !!!
نیما هم نگاهی به امیر انداخت .امیر ظرف غذاش رو برداشت و از اتاق خارج شد .
شیوا که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت : این چرا اینطوری کرد ؟!
نیما جواب داد :فکر کنم این هم از آقا سوسکه ترسیده بود 
بعد هم با لبخند ظرفش رو برداشت و بیرون رفت .
وقتی رفت رو به شیوا گفتم : این انتظار رو ازت نداشتم 
- گفتم که شوخی بود .
-این شوخیت باعث شد من شالم رو جلوی دو تا مرد نامحرم بر دارم .
-برو بابا .حالا فکر کردی این دوتا منتظر همین بودن تا تورو بدون حجاب ببین .
- نه اما با این کارت ...
اومد میون حرفم و گفت :دلت رو شکوندم ...
-نه دلم رو نشکستی شخصیتم رو شکوندی .
بعد هم ظرفم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم .داشتم ظرف رو توی سطل اشغال می انداختم که شیوا پشیمون اومد پیشم 
-مستانه حالا که فکرش رو کردم دیدم تو راست میگی...ببخشید .به خدا منظورم این نبود ...
دیدم بغض کرده رفتم جلوش وایسادم و گفتم : دیوونه میخوای گریه کنی ؟!
مثل این بچه ها لبهاش رو جمع کرد .آروم بغلش کردم و گفتم : بی خیال ...به قول خودت یه نظر حلاله...مگه نه ؟!
سرش رو از رو شونه ام برداشت و لبخند زد : بخشیدی ؟
چشم هام رو آروم باز و بسته کردم .
گفتم : اصلا تقصیر خودم هم بود من نباید اونطوری تو رو نیشگون میگرفتم که تو به فکر تلافی بیفتی.
تازه یادش افتاد .
- مستانه خیلی خری فکر کنم جاش سیاه شد .
-ناراحت نباش تا سه روز دیگه حله.
آروم زد به بازوم و گفت : حالا نوبت تو هم میشه اینقدر من رو دست ننداز .
 
********************
من مونده بودم به قول شیوا واقعا دوزاریم کج بود که منظور امیر رو به خاطر این کار شیوا نفهمیدم یا واقعا امیربا منظور این حرف رو زد .
(قربون غیرتت برم....بی خود نیست که من عاشقت شدم .به تو میگن مرد ...!)
خدا جون یعنی میشه امیر هم به من علاقه داشته باشه ...اگه اینطوره پس چرا لنگ میزنه نمیاد درست و حسابی بهم بگه ...اه ه ه ه ،ببین من عاشق چه آدم پیچیده ای شدم .اصلا رفتارهاش ضد و نقیضه ....یه جور هم چراغ سبز نمیزنه که من بفهمم دردش چیه ....اصلا مُرد شور هر چی مرد ببرن که چشم دیدن هیچ کدومشون رو ندم .نکبتها ...
 
پشت میز نشستم و به شیوا که داشت میرفت اتاق نیما اشاره کردم و گفتم : کجا بشین به کارت برس ..اینجا از عشق بازی خبری نیست .اینجا فقط کار و بس .
دستش رو به کمرش زد و گفت :خیلی رو داری مستانه .حالا خوبه تو ریس من نیستی .
گفتم :شاید هم یه روزی شدم .خدا رو چه دیدی .
مثل قرقی امد طرفم و گفت :چی گفتی ؟
-هیچی بابا چرا میزنی .گفتم به کارت برس .
-نه ،همون جمله آخر رو میگم .
-بابا اصلا نخواستیم برو به عشقت برس .
-مستانه من گوشم دراز شده ؟!
(بابا این دیگه چه کیلیدییه ...حالا من خودم هم موندم چرا اون حرف رو زدم ....مستانه میگم بی جنبه ای میگی نه ...)
شیوا یکی زد رو شونه ام و گفت : من خودم یه حدسهایی زده بودم .خب حالا چند وقتی میشه .
بدجنس ها اصلا به روی خودتون نیاریدها!
-چی میگی تو برای خودت ...چی چند وقته ؟
-همین دلدادگی تو و امیر دیگه 
-خواب دیدی خیره .حالا به جای اینکه از زیر کار در بری بیا این پرونده ها رو ببر سر جاش بذار.
یه ابروش رو بالا انداخت ودست به سینه بالای سرم وایساد .
-چیه ؟چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
-خیلی خب ،اگه از زیر زبون تو نتونم بکشم از زیر زبون اون که میتونم 
و با سرعت به سمت اتاق امیر رفت .من که اصلا همچین انتظاری نداشتم ،مثل گلوله بلند شدم که مانع شیوا بشم که در حین بلند شدنم پهلوم به میز اصابت کرد و این باعث شد از سرعتم کم کنه و شیوا در رو باز کنه .
اما من خودم رو بهش رسوندم و مانتوش رو از پشت به طرف خودم کشیدم .
قیافه امیر پر از سوال شد .یه ببخشید گفتم و در رو بستم .
شیوا خودش رو عقب کشید و گفت :چرا وحشی بازی در میاری .
-اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست .
در اتاق باز شد و امیر با قیافه جدی امد بیرون 
همین یکی رو کم داشتم .
نگاهش رو بین من و شیوا چرخند و گفت : اینجا چه خبره ؟
شیوا چشم هاش یه برق زد و خواست حرفی بزنه که یکی زدم به پهلوش که البته از چشم های تیز بین امیر دور نموند ...
(تازه فهمیدم برق چشم هاش من رو یاد چی میندازه ....چشم های عقاب ..!)
امیر به چشمهای من زل زد و گفت : شیوا یاد بچگیهاتون افتادید .گرگم به هوا بازی میکردید ؟
(درد ...مردتیکه پچول!)
لبهام رو از حرص جمع کردم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم .خداییش اون هم کم نیاورد همینطور به چشمهام خیره شد .
این شیوا هم که فکر میکرد ما چه عاشقانه به هم نگاه میکنیم!
دیگه چشمهام داشت میسوخت .اما رو که رو نبود .عمرا میذاشتم اون ببره .اما اون برد .نه اینکه به خاطر سوزش چشم هام کم آوردم نه .طاقت نگاه کردن به چشمهاش رو نیاوردم .
به هوای پروندن مگس دستم رو تو هوا تکون دادم .حالا کو مگس ...؟!
یه پوزخند زد و رو به شیوا گفت : نمی خوای توضیح بدی ؟
شیوا با بدجنسی گفت : من باید توضیح بدم یا شما ؟
وای این شیوا داشت خرابکاری میکرد ...فقط از ترس رسوا شدن با صدایی که میلرزید رو به شیوا گفتم: شیوا باشه،بریم خودم میگم .
امیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت :موضوع چیه ؟
شیوا : کلک ها داشتیم ؟!
(وای شیوا اون دهن گشادت رو ببند ...)
امیر : یه جور حرف بزن تا من هم بفهمم .
دیگه جوش آوردم .با تشر به شیوا گفتم : شیوا مسخره بازی بسه 
انتظار نداشت اینطوری جلوی امیر حرف بزنم .با عصبانیت رفتم پشت میز نشتم .
شیوا فهمید هوا خیلی پسه .رو به امیر گفت : هیچی امیر .
-به خاطر هیچی دنبال هم میکردید؟
(وای حالا دیگه این زبل خان ول نمیکرد!)
شیوا به شوخی هلش داد که یه ذره هم تکون نخورد 
-ا ا ا ...امیر برو به کارت برس دیگه ....
یه کمی مکث کرد و رفت تو اتاقش .
شیوا امد کنار میزم : مستانه ...
-شیوا اصلا حوصله ندارم ،خب ؟
دید الانه که کتک بخوره بی خیال شد و پرونده ها رو برداشت تا سر جاش بزاره .
تا وقتی که همه برگشتن هیچ حرفی با هم نزدیم .داشتم از آشپزخونه که برای آب خوردن رفته بودم بر میگشتم که نزدیک بود با مهندس وحدت برخورد کنم .یکی از اون خنده های عوضیش رو تحویلم داد که به روی خودم نیاوردم .وقتی رفت تو اتاقش رو به شیوا گفتم : حالم از این مهندس وحدت بهم میخوره .
بیچاره وقتی فهمید باهاش آشتی کردم ذوق مرگ شد 
-چرا ؟
-نگاهش یه جوریه.تا حالا حس نکردی .
-نه 
-چه سوال مسخره ای کردم خب معلومه که تو حواست به دور و برت نیست .دری به تخته خورده و یه شوهر زپرتی به تورت خورده ،باورت نمیشه که...
-مستانه این زبونت ...
-آره میدونم تا اونجای آدم رو میسوزونه !
-بی تربیت .
-مخلصیم 
دستم رو دراز کردم که دفترچه یادداشت رو بردارم که زود تر از من برداشت .
-بده من 
-فکر نکن همه چی یادم رفته ها.راست و حسینی قضیه رو میگی وگرنه دوباره میرم سراغ امیر ..
-چی رو میخوای بدونی .
-این که بین تو و امیر چیه ؟
-والا به پیر به پیغمبر چیزی نیست ...اینقدر حرف در نیار.
-که چیزی نیست .پس این چیه .
لای دفترم رو باز کرد و نشونم داد. 
-ا ا ا ...این رو من کی نوشتم .
مثل این جواتا (جواد) نوشته بودم ... I LOVE YOU ..A 
-بده ببینم .
کشید عقب : نه بابا 
-وای شیوا من کی این رو نوشتم .بده ببینم تو صفحه های دیگه ننوشته باشم .
-خودم چک کردم ....نبود ....فقط همین یکی بود .اما مستانه خیلی بچه ای .این چیه ،میخواستی یه چشم و ابرو هم بکشی که داره ازش اشک میاد .
-من اصلا حواسم نبوده کی این رو نوشتم .حالا خوبه خود امیر ندیده
(ای داد و بیداد ،سوتی رو دادم رفت !)
شیوا دستش رو محکم زد بهم و با خوشحالی گفت : از کی ؟
-شیوا ,جان من بی خیال شو 
-نه ،از تو نمیتونم حرف در بیارم پاشم برم از خودش بپرسم .
بلند شد .دستش رو سریع گرفتم و گفتم .خیلی خب بشین .خودم میگم .
فاتحانه نشست.کمی من من کردم و گفتم :
من ...من ...به پسر خاله کلاه قرمزی علاقمند شدم .یعنی یکم فراتر از علاقه .من ....
بلند گفت : عاشق شدی!
-هیس...چه خبرته ؟!
-وای مستانه باور کنم ...باور کنم تو عاشق به قول خودت پسر خاله اخمو و بد اخلاق من شدی ؟؟
با سر حرفش رو تایید کردم .
-باورم نمیشه 
-ا ا ا ...
-خب باشه ،حالا چند وقتی هست که باهمین ؟
- چی میگی تو برای خودت .اصلا اون تو خط من نیست .
-چی؟ یعنی ...
-آره،یعنی من فقط این احساس لعنتی رو بهش دارم .اون حتی روحش هم خبر نداره .
-یعنی باور کنم ؟
یه چپ بهش نگاه کردم .
-منظورم اینه که به نظرم رفتارش اینطور نشون نمیده . دیدی سر ناهار چه حالم رو گرفت .
(ته دلم قلقلک اومد ...!)
شیوا به صندلیش تکیه داد و گفت : از کی این احساس رو داری ؟
شونه هام رو بالا انداختم .
-یعنی چی ؟
-یعنی نمیدونم .
-مگه میشه .من دقیقا میدونستم از کی به نیما علاقمند شدم .
-خب تو از بس ندید بدید بودی که هول برت داشت ...حالا یه چیزی...نری بلندگو دستت بگیری همه جا جار بزنی .به جون خودم اگه بفهمم کسی فهمیده من میدونم و تو .مخصوصا اگه به نیما و باز مخصوص مخصوصا اگه به این امیر چپول بگی.اونوقت من میدونم وتو ...
-یعنی چی...میخوای همینطوری تو خیالت واسه اون باشی ؟
-تو خیالم مهربون تره .
-مستانه دست بردر ...اصلا میخوای من از زیر زبونش بکشم بیرون .
-تاحالا داشتم تو مغز خر فرو میکردم ! 
-بابا من یه جوری میپرسم اون نفهمه .مثلا تو رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میدم .اون وقت مزه دهنش میاد دم دستم .
-یه وقت این کار رو نکنی ها .اون خیلی تیزه .همین الان هم داشت مشکوک نگاهمون میکرد ....
-نمیفهمه 
-شیوا میخوام یه قولی بهم بدی .باید بهم قول بدی این موضوع فقط بین من و تو بمونه باشه .حتی نیما هم بویی نبره ،باشه .
-آخه...
-میدونم که خیلی سخته یه حرف تو دهنت بمونه ،اما بهم قول بده...قسمت میدم به همین عشق پاکی که بین تو و نیما هست .
نمیدونم چرا یه دفعه بغضم ترکید .اصلا نفهمیدم کی بغض کردم .سریع بلند شدم و رفتم دستشویی .
نمیدونم چند دقیقه اون تو بودم که شیوا آروم به در زد و گفت :مستانه جان .بهتره بیایی بیرون.اینطوری اگه کسی بفهمه شک میکنه ها...
دیدم راست میگه .اشکهام رو که نمیدونم چرا همینطوری واسه خودش اومده بود از روی گونه هام پاک کردم و از دستشویی اومدم بیرون .
 
****
اونقدر سرم درد میکرد که شب با دوتا قرص مسکن هم خوب نشد .من به کسی علاقمند شده بودم که حتی احساسش رو نسبت به خودم نمیدونستم .اون مردی بود که جز غرور چیزی تو چشمهاش پیدا نمیکردم .کسی که نمیدونم چرا و چطور عاشقش شدم و یا چرا عاشقش شدم اون که با لبخندهای تمسخر آمیز و حرف های کنایه دارش احساسم رو به بازی گرفته بود. اما این احساس،پاک و مقدس بود ,بکر بود و حاضر بودم تا آخرین لحظه زندگیم در صدف قلبم پنهانش کنم .چرا که او سلطان قلبم بود .ذره ذره وجودم او را تمنا میکرد...اه ه ه ه ه ،مستانه بیا بیرون از این فضای رمانتیک عاشقانه!
گور پدر جد هر چی آدم مغرور و گند دماغه ...
************
صدای ممتد تلفن مجبورم کرد برای پاسخ گویی تلفن از چایی خوردن دست بکشم .از اون روز به بعد که تمام فنجانها شکسته بود یه چایی نخورده بودم .اما باز امروز مهربون شده بودم چند دست فنجون خوشگل خریده بودم .
-شرکت افق بفرمایین 
-سلام خانوم با آقای مهندس کار داشتیم 
از طرز صحبتش فهمیدم از همون کارگر های خارجیه.به اتاق امیر وصل کردم و گوشی رو گذاشتم .
(معلومه شرکت به نامی هستش که همش به این خارجیها در ارتباطه.... نمیدونستم زبانم اینقدر خوبه )
امروز هم به جای شیوا کار میکردم ،فردا دیگه جشن عقدش بود و اگر خدا میخواست از شنبه سر کار برمیگشت .یعنی اگه استاد میفهمید من اینجا چه سمتی گرفتم دو دستی مدرکم رو تقدیم میکرد!
در اتاق امیر باز شد و امد بیرون .نمی خواستم دوباره نگاهم بهش بیفته و از خود بی خود بشم.دوست نداشتم قربون صدقه بالا و پایینش برم ...!! آخ باز هم از اون اشتباهات لپی ...دوست نداشتم قربون صدقه قد و بالاش برم !! با فحش و بد و بیراه بهتر کنار میومدم..!
امیر : خانوم صداقت من باید برم.اگه کسی کاری داشت فقط یادداشت کنید .بعدا خودم باهاشون تماس میگیرم.
حالت پریشان و آشفته ای که داشت مجبورم کرد سرم رو بلند کنم 
-مشکلی پیش اومده آقای مهندس .
-یکی از کارگرها از داربست افتاده 
یاد پدر نیما افتادم .
-حالش خوبه ؟
-امیدوارم که مشکل اساسی پیش نیومده باشه .
کیفش رو برداشت و به طرف در رفت .هنوز در رو کاملا باز نکرده بود که برگشت و گفت : دعا کن.
من که داشتم پس می افتادم اون وسط !! این اولین باری بود اینقدر صمیمی باهام حرف میزد.. همیشه فعل جمع میبست .
(چشم.. هم دعا میکنم هم آب پشت سرت میریزم ...!)
یه لبخند امید دهنده زدم و گفتم : انشاءالله که طوری نشده .باشه من دعا میکنم .
یه لبخند از آرامش زد و در رو بست .
(من که دیگه وا رفتم !)
(ای خدا از این لبخند ها بیشتر به ما عنایت کن ....وای چه جیگر میشه وقتی میخنده ...اصلا لامصب همه چی تمومه .معلوم نیست این ننه ،باباش سر این چه کردن که این درست شده ...!)
با تشر به خودم گفتم .مستانه ...
خود درگیر بودم دیگه!!
 
******
-نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه ...
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و ربع بود و هنوز از امیر خبری نبود .همه به جز مهندس رضایی و مهندس وحدت رفته بودن .به مامان زنگ زده بودم و گفته بودم کمی دیر میام .
کلید نداشتم و نمیتونستم شرکت رو به امان خدا بسپرم و برم .هر چند نگهبانی هم داشت اما ترجیح دادم بمونم بلکه از امیر هم خبری بشه و این حالت استرس من هم کاهش پیدا کنه .
مهندس وحدت از اتاقش امد بیرون .توی این موقعیت فقط همین رو کم داشتم .
-شما هنوز اینجایید ؟
-کارم تموم شده دارم میرم .
-در خدمت باشیم !
(خدمت عمه ات باش .مرتیکه نا حسابی ...)
خدا رو شکر مهندس رضایی از اتاقش اومد بیرون رو به هر دوی ما گفت : خسته نباشید 
-شما هم همینطور .
داشت میرفت طرف در اتاق امیر که گفتم .تشریف ندارن .
-رفتن؟ 
دیدم مهندس وحدت مشکوک نگاهم کرد اینکه گفتم :نه ،خودشون گفتن بر میگردن
مهندس وحدت : نگفتن کی ؟
-چرا همین الان زنگ زدن گفتن پارکینگ هستن .
دروغ از این بهتر به ذهنم نرسید ! فقط میخواستم شرش از سرم کم بشه .
مهندس رضایی به ساعت نگاه کرد و گفت :من با اجازتون برم .باید برم دنبال دخترم .
(وای نه حالا اگه این انتر بخواد بمونه چی ؟!)
اما خوشبختانه اون هم خداحافظی کرد و رفت . 
وقتی رفتن اعصابم بیشتر به هم ریخت از دلشوره داشتم خفه میشدم .
شماره موبایلش رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم .از بس بالا و پایین رفته بودم که فکر کنم اون یه قسمت کف زمین چال شده بود .به ساعت نگاه کردم ساعت یک ربع به شش بود .مونده بودم چکار کنم .بمونم یا برم .تصمیم گرفتم به شیوا زنگ بزنم .اما این شیوا روز روزش هم در دسترس نبود چه برسه به حالا .خونشون هم کسی نبود . 
بادستم به روی میز ضرب گرفته بودم وبه ساعت خیره شده بودم که دسته در آروم چرخید .از روی صندلیم بلند شدم .اما وقتی دیدم در باز نشد باتردید گفتم :مهندس شمایید ؟
جوابی نشنیدم .راستش یه کم ترسیدم .دوباره صدا کردم .اما باز صدایی نشنیدم .سریع شماره نگهبانی رو گرفتم .اما هر چی بوق میزد کسی جواب نمیداد .
-لعنتی بردار..



:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: